اردوی علی اصغر سد چالیدره
به نام خالق باران
اردوی باران
…بالاخره پنج شنبه شد, پنج شنبه ای زمستونی, که فقط اسم زمستونو یدک میکشید اما هوا بدجور بهاری بود و با وجود شادی بچه ها بهاری تر هم میشد…
ذوقی که تو چشماشون بود عجیب به آدم انرژی میداد
وقتی رسیدیم اونجا همین خنده ها و صداها بود که توجه ما رو به خودش جلب کرد….
خاله؟خاله؟
ما اینجاییم…
همه خوشحال آماده رفتن شدیم و شعرای قدیمی رو مرور میکردیم….
خوندن آهنگایی قدیمی و ترانه هایی که همه یه جورایی باهاش انس گرفته بودن مثه “صد دانه یاقوت” یا “باز آمد بوی ماه مدرسه” اونقد راهو واسمون کوتاه کرد که نفهمیدیم کی رسیدیم…
با پیاده شدن از اتوبوس و تنفس هوای دلپذیر بچه ها ترغیب شدن که یه کوهپیمایی ساده هم داشته باشن اونم تا بالا ی سد…
اینور کوه بود و اونور یه دریاچه….
واقعا تضاد قشنگی بود…
دو تا دنیای متفاوت که با یه دیوار از هم جدا شده بودن…
دیدن تفاهم دریاچه ی آبی و آسمون آبی بالاسرمون سیری ناپذیر بود…
که یه دفعه صدای خاله عاطفه همه رو به خودشون آورد
کیا میخوان تو مسابقه دو شرکت کن؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند نفر واسه مسابقه داوطلب شدن….
مسیر انتخابی طول سد….
1 2 3 حرکت…
این شوق همه رو به هیجان آورده بود…
که بالاخره نفر اول و دوم و سوم رسیدن…
حالا دیگه وقت وقته جایزه بود…
بچه ها داشتن سر جایزه گرفتن بحث میکردن که یه دفعه خاله ندا دوباره مارو غافلگیر کرد….
این یکی رودیگه خودمم انتظارشو نداشتم…
یه بسته ذغال دستش بود, یکی یه دونشم دست هر کدوم از بچه ها….
تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره…
ذغال واسه نقاشی , اونم روی کناره های سد…
همه انگار یه جورایی کودک درونشون بیدار شده بود….
هر کسی یه جور تصویر ذهنی شو میکشید….
یا شایدم آرزوهاشو…
یا حسش به اون روز رو…
نقاشی ها خیلی قشنگ شده بود….
بعد از همه اینها همه یه عکس یادگاری با نقاشیشون گرفتن و ما راهی برگشت شدیم…
دل کندن از اون نقاشیا واسه هیچ کدوممون آسون نبود اما…
وقت وقته رفتنه…
از کوه که اومدیم پایین بعد از پذیرایی مختصری که انجام شد خاله زهرا دوباره بچه هارو جمع کرد اما این دفعه به صرف مسابقه طناب کشی…
مسابقه ای که به قول خودش حضور همگی توش اجباری بود…
با وجود اینکه بچه ها خسته بودن اما رو حرف خاله حرف نمیزدن…
بلند شدیم و به دو گروه تقسیم شدیم….
مسابقه شروع شد و بچه ها نهایت تلاششون و کردن تا بالاخره یک گروه برنده شد و…
تشویق های پیاپی ادامه داشت…
در آخر خاله ندا جوایز بچه هایی که پیشرفت قابل توجهی تو درسشون داشتن رو بهشون تقدیم کرد و ما آماده ی رفتن شدیم برای صرف ناهار…
سوار اتوبوس شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم…
یه مجتمع مسکونی که ما به منزلی در طبقه دوم اون مجتمع دعوت بودیم…
با ورود بچه ها پذیرایی گرمی ازشون شد که باعث میشد با آدمایی که ندیده بودنشون احساس نزدیکی کنن…
خیّرینی که چیزی جز رضایت خدا در نگاهشون نبود…
همه چی عالی بود و بچه ها اونجا خیلی احساس راحتی میکردن و این به خاطر گرما و صمیمیتی بود که تو اون خونه جریان داشت….
خلاصه بعد از صرف ناهار و خداحافظی و تشکر از همه عزیزانی که زحمت کشیده بودن راهی خونه شدیم…
اتوبوس دیگه اون شلوغی اول رو نداشت…
بچه ها بعد از اون همه بالا رفتن از کوه و نقاشی و ناهار یه جورایی خسته و خواب آلود بودن….
اما بازم دست از شیطونی برنمیداشتن…
تا اینکه به مقصد رسیدیم….
خوابگاه شیرخوارگاه علی اصغر(ع)…
جایی که به جرات میتونم بگم بچه هایی داره از جنس آسمون….
بی ریا و مهربون…
سلام
زیبا بود
از نویسنده گزارش و سایر بارانی ها ممنونم.
قشنگ بود من که خوشم اوومد
مرسی
خسته نباشید خوش به حالتون خیلی هم این گزارش خبری تون عالی بود.
سلام
باعرض خسته نباشید خدمت بچه های گل باران
از نویسنده این گزارش هم تشکر میکنم
اگر اجازه بدین به چند نکته اشاره کنم
اول اینکه اگر نام نویسنده یا نام مستعار نویسنده نوشته بشه خیلی بهتر
دوم اینکه اگر عکس های این گزارش توی گالری تصاویر هم گذاشته بشه بد نیست
“حسن باران این است
که زمینی ست، ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین می آید… “
سلام
ممنونم بابت حضورتون
چشم حتما، در خصوص نام نویسنده حتما پیگیری میکنم.
برای گالری هم حق با شماست، عکس ها رو بزودی درج میکنم
ممنونم بابت نظر، پیشنهاد یا انتقاد و جمله زیباتون
در ضمن دم بچه های سایت هم گرم که نظراتو آنی تایید میکنن
خداقوت
ممنونم، کاری جز انجام وظیفه نیست. لطف دارید شما
سلام
خیلی خیلی قشنگ بود
معلومه کلی خوش گذشته …
خسته نباشید
دست همگی درد نکنه
انشاالله که سایت همین طور که داره پیشرفت میکنه ادامه بده و تمام بارانی های عزیز حضور پیدا کنند
از مستند سازی که این گزارش زیبا رو نوشته هم کمال تشکر و دارم
ممنون
وای چه متن قشنگی..واقعا لذت بردم..چه نیروهای خوبی دارن مستند سازی…واقعا لذت بردم..دست نویسنده و همچنین عکاس عزیز درد نکنه
بسیار عالی!
جدا از تملق باید بگم که
از متن گزارش معلومه که نویسنده غیر از صبروحوصله ای که داره (دلیلش رو دیگه از دقت به متن متوجه میشید)یه بارانیه باذوق و با استعداد در استفاده مفید از قلمه!
البته یه خورده احساسی!!!
منم مثل سایر دوستان واقعا خوشم اومد!
با سلام
از نظرات همه ی بچه های باران ممنوم واقعا غافلگیر شدم
این شوق بچه های باران بود که قلم منو به وجد میاورد و واسه نوشتن بهم انرژی میداد
بازم ممنون از لطف بی انتهاتون
بخشنده باشید مثه بارون
در پناه حق
فدات عزیز…واقعا قلم زیبایی داری..انشاالله که با ما بمونی و بازم از این متنهای قشنگ بنویسی..
روز خوبی بود، خیلی خوش گذشت.
بابت گزارش هم ممنون.
سلام
ممنون که با نوشتن گزارش ما رو تو حسه خوبه، بودن با بچه ها شریک میکنید
سایت هم واقعا عالی شده ، دستتون درد نکنه
خدا قوت و خسته نباشد
سلام
ممنون
mamnoonam ke enghad ziba neveshtit;omidvaram rooz be rooz mofid tar bashim